نوشته شده توسط : saeed

 

 

روز والنتین یا والنتاین، (روز عشاق و یا روز عشق‌ورزی) عیدی در روز ۱۴ فوریه (۲۵ بهمن‌ماه و بعضی سال‌ها ۲۶ بهمن‌ماه) و در برخی فرهنگ‌ها روز ابراز عشق است.

این ابراز عشق معمولاً با فرستادن کارت والنتین یا خرید هدایایی مانند گل سرخ انجام می‌شود. سابقهٔ تاریخی روز والنتین به جشنی که به افتخار قدیس والنتین در

 

کلیساهای

 

کاتولیک برگزار می‌شد، باز می‌گردد.

 

ولنتاین ولنتاین مبارک هدیهقلب هدیه ولنتاین

 

 

  



:: بازدید از این مطلب : 445
|
امتیاز مطلب : 75
|
تعداد امتیازدهندگان : 22
|
مجموع امتیاز : 22
تاریخ انتشار : چهار شنبه 25 بهمن 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saeed

 

همین حالا که پای کامپیوتر نشسته بودم و می دانستم مطلبی برای نوشتن ندارم، تلفن زنگ زد و خانمی که ادعا می کرد از طرف دانشگاه شهید بهشتی مشغول انجام یک تحقیق است، سوالاتی در مورد بیمه و دندانپزشکی از من پرسید.

- « به دندان های خودتان چه نمره ای می دهید؟»
- « هجده.»
-« روزی چند بار مسواک می زنید؟»
- « یک بار.»
- « نخ دندان؟»
- « یک بار.»
- « سیگار یا قلیان می کشید؟»
- « خیر.»
- « همسرتان چطور؟»
فکر کردم منظورش این است که آیا در معرض دود سیگار یا قلیان شخص دیگری هستید و گفتم نه.

- « تحت پوشش چه بیمه ای هستید؟»
- « ارتش.»
- « اخیرا از این بیمه برای دندانپزشکی استفاده کرده اید؟»
- « خیر. از بیمه خودم استفاده کرده ام.»
-« بچه دارید؟»
- « خیر.»
- « خانه شما استیجاری است؟»
- « خیر.»
- « تحصیلاتتان چقدر است؟»
- « لیسانس.»
- « چندسالتان است؟»
- « سی و سه.»
- « و آخرین سوال... سن همسرتان؟»

همسرم؟؟ می توانستم برایش توضیح بدهم که در سی و سه سالگی هنوز مجردم و این را همه از وبلاگم می فهمند، اما سوال آخر بود و من هم چند لحظه پیش درباره سیگار یا قلیان نکشیدن همسرم(!) حرف زده بودم و حالا ساده ترین راه این بود که به عنوان یکی از معدود دفعات در زندگی ام دروغ بگویم:« سی و پنج.»

من می توانستم همان زن سی و سه ساله ای باشم که همسر سی و پنج ساله ام سیگاری نیست. امروز صبح درحالی که دارم آشپزی می کنم تلفن زنگ می خورد و زنی سوالاتی از من می پرسد که مرا به فکر می اندازد وقت آن است که به فکر داشتن بچه ای بیفتیم...
زندگی من در پاسخ همه سوالات آن زن، درست بود، به جز سوال آخر.
 

 

|
امتیاز مطلب : 85
|
تعداد امتیازدهندگان : 23
|
مجموع امتیاز : 23
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saeed


پژوهشگران، در یک آکواریوم، بین ماهی گوشتخوار و بقیه ماهی ها، محافظی شیشه ای قرار دادند. هر وقت ماهی گوشتخوار می خواست به ماهیان دیگر حمله کند، به شیشه برخورد می کرد و متوقف می شد. بعد از مدتی، محافظ شیشه ای را برداشتند اما ماهی گوشتخوار شرطی شده بود و دیگر حمله نمی کرد.

به نظرم وقت آن رسیده که میله های جداکننده قسمت زنانه و مردانه همه اتوبوس ها را بردارند!

لینک نامربوط: داستان همه کمابیش به هم شبیه است...



:: بازدید از این مطلب : 338
|
امتیاز مطلب : 86
|
تعداد امتیازدهندگان : 25
|
مجموع امتیاز : 25
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saeed

 


« شاهزاده ای سوار بر اسب (بنز) سپید، مجرد، خوش قیافه و دارای مدرک PHD از یک دانشگاه معتبر آمریکایی هستم.
مدت ها عاشق دختر زیبایی به نام ایران خانم بودم اما او به عقد دیگری در آمد. اکنون که پس از سال ها فراق می بینم هرگز نمی توانم به وصال او برسم و خوشبختش نمایم، کاسه صبرم لبریز شده و خودم را با یک گلوله خلاص می کنم.»



:: بازدید از این مطلب : 253
|
امتیاز مطلب : 70
|
تعداد امتیازدهندگان : 19
|
مجموع امتیاز : 19
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : saeed

 

لطفا تا جایی که می توانید از گذاشتن کامنت خصوصی خودداری کنید!
 

 


اگر فرصت ندارید «چهار اثر از فلورانس اسکاول شین» را بخوانید، اقلا برای خواندن این پست وقت بگذارید!


من مدت هاست به قوانین مابعدالطبیعه، علاقه مند و معتقدم. به نظرم دنیا شگفت انگیزتر و پیچیده تر از آن است که چنین قوانینی در آن صادق نباشند. در این راه به یک سری کشف و شهود شخصی هم رسیده ام، رازهایی که در کوچک ترین اتفاقات روزمره زندگی پیدا می کنم و پیدا کردنشان همیشه لذتی غیرقابل وصف دارد، مثلا وقتی در اتوبوس، غرق اندیشه های خودم هستم ناگهان توجهم به مکالمه دو نفر دیگر جلب می شود که مثلا درباره فلان آدم یا فلان آدرس حرف می زنند. کمتر از یک هفته بعد، سروکارم به آن آدم یا آن آدرس می افتد و چیزهایی که درآن مکالمه شنیده بودم، به سودمند ترین شکل ممکن، به کارم می آید. این جور چیزها را به هیچ وجه اتفاقی نمی دانم وعمیقا دریافته ام که نیروی قدرتمندی برای تمام اتفاقات زندگی ما از قبل برنامه ریزی کرده و هرآنچه را که برای مواجهه با آنها لازم داریم در اختیارمان می گذارد، به شرط آن که به این موضوع باور داشته باشیم تا بتوانیم نشانه های لازم را تشخیص بدهیم و استفاده کنیم.

دیروز طی یک تجربه هیجان انگیز، فرصت کردم تا کتابی را که دو بار از دو نفر از خوانندگان وبلاگم هدیه گرفته بودم، بخوانم و متوجه شدم قوانینی را که در زندگی شخصی پیدا کرده و بعدها تا حدودی با دانسته هایم از « قانون جذب» و «راز» و امثال آن مطابقت داده بودم، سال هاست که در دنیا تدریس می شود و مشتاقان بسیاری دارد، تا جایی که در ایران خودمان، «چهار اثر از فلورانس اسکاول شین» (ترجمه گیتی خوشدل، نشر پیکان) به چاپ شصتم می رسد.
وقتی ساعت هفت و نیم صبح امروز، خواندن این کتاب را با اس ام اس به دوستانم توصیه کردم، متوجه شدم اغلبشان آن را سال ها پیش خوانده اند. فکرکردم اگر من به جای آنها بودم، یکی از رازهای بزرگش را همان سال ها به کار می گرفتم: ببخش تا بستانی. به دیگران بگو چنین کتابی را بخوانند تا کسی هم پیدا شود و به تو توصیه ای طلایی بکند!

***
پیش از این یک بار در یک همایش رموز موفقیت شرکت کرده و تاثیر تلقین و تکرار کلمات در زندگی را به چشم دیده بودم، وقتی چهره های اغلب خموده و درهم دانشجوها، بعد از به کار گرفتن توصیه های استاد، گشوده می شد و همه با هیجان کف می زدند و فریاد برمی آوردند که خوشبخت و موفقند. خواندن این کتاب، می آموزد که چگونه می شود آن هیجان دوساعته را در تمام لحظات زندگی حفظ کرد و به آن برکت و هدف بخشید.
با این پیش فرض که کتاب، حرف بیشتری نسبت به آن همایش دوساعته برای گفتن ندارد، خواندنش را شروع کردم. در چند فصل اول، بسیاری از تجربه های خودم را با آن مطابق دیدم. کم کم به هیجان آمدم و به نوشتن تجربیات مشابهم در حاشیه کتاب پرداختم:

کتاب:« عید پاک، با دیدن رزهای زیبا پشت ویترین گل فروشی ها آرزو کردم کاش به من نیز یکی از آنها داده شود... سرانجام عید پاک آمد، آن هم با یک بته رز زیبا. فردای آن روز از دوستم تشکر کردم و به او گفتم که گل رزها دقیقا همانی بود که آرزویش را داشتم. دوستم پاسخ داد: اما من که برایت رز نفرستادم. زنبق فرستادم!... گلفروش اشتباها برایم رز فستاده بود. تنها به این دلیل که من عمل کردن به قانون را آغاز کرده بودم پس به ناچار باید صاحب بته رز می شدم.»
تجربه شخصی من: آنی و دسته گل!

کتاب:« روزی بی صبرانه در انتظار تماس تلفنی مهمی بودم. با این استدلال که هر مکالمه تلفنی ممکن است همزمان با تلفنی باشد که در انتظارش بودم، هربار که کسی از بیرون تلفن می کرد مقاومت به خرج می دادم و خود نیز به کسی تلفن نمی زدم. به جای آن که بگویم آرمان های الهی هرگز با هم تلاقی نمی کنند و تماس تلفنی من به موقع خود انجام خواهد گرفت خودم شروع کردم به اداره امور و عصبی و مضطرب برجای نشستم. یک ساعتی تلفن زنگ نزد تا این که چشمم به گوشی تلفن افتاد و دیدم که تمام آن مدت سرجایش نبوده و تلفن قطع شده است...»
تجربه شخصی من: قرار بود یک برنامه رادیویی را تلفنی ضبط کنیم. از آنجا که منتظر تلفن سردبیر برنامه بودم، به کار دیگری مشغول نشدم و همان طور عصبی پای تلفن نشستم، چون قرار دیگری داشتم که باید به آن هم می رسیدم. سردبیر که گیر یکی از مدیران شبکه افتاده بود، با یک ساعت تاخیر زنگ زد و من آن قدر عصبانی شده بودم که با داد و بیداد گوشی را قطع کردم و آن برنامه دیگر هزگز ضبط و پخش نشد.

کتاب:« زنی پریشان نزدم آمد و گفت مردی که دوستش می داشت او را به خاطر زنی دیگر رها کرده. او که از شدت حسد و نفرت در حال انفجار بود، گفت از خدا می خواهم او را به روز سیاه بنشاند. به او گفتم محال است آدمی بتواند چیزی را به دست آورد که خود هرگز نبخشیده است. عشقی در حد کمال ببخش تا عشقی در حد کمال بستانی. برای این مرد در هر کجا هست برکت بطلب چون اگر خدا او را برای تو نمی خواهد قاعدتا تو نیز نباید او را بخواهی. هرگاه احساس کردی که دیگر از ظلم او آزرده نیستی او نیز از ستم دست خواهد کشید. چون تو با هیجان هایت آن را به سوی خود می کشانی. هرگاه از هیچ وضعی نرنجیدی، عشق او یا همپایه او را به سوی خود جذب خواهی کرد. همین اتفاق هم افتاد.»
تجربه  شخصی من: یک سال تمام از حرف های کسی آزرده بودم. تمام مدت خودم را سزاوار آن حرف ها، اما او را هم بی انصاف و سنگدل می دانستم. روز خوش نداشتم و بارها و بارها گریه می کردم. کم کم و شاید به خاطر خسته شدن از اشک و آه مدام، به این نتیجه رسیدم که یک قضاوت خشم آلود نمی توانسته آن قدرها حقیقت داشته باشد و آن آدم هم نمی خواسته آن قدر خبیثانه دلم را بشکند. درست دو سه هفته بعد از آن که تسلط و آرامشم را تا حدی بازیافتم، سروکله آن آدم پیدا شد و دریافتم که که خودش هم در این مدت کم آزار ندیده. برایم دعا کرده بود و جالب آن که حتی یادش نمی آمد چه چیزهایی به من گفته!

کتاب:« تنها آن چیزهایی را به خود جذب می کنید که بی نهایت به آن می اندیشید.»
تجربه شخصی من: از ده سالگی آرزو داشتم درهمان جایی که اکنون هشت سال است کار می کنم، مشغول به کار شوم، درست در همین جا!

 

کتاب:« اگر هنوز به مرادهای  دل خود نرسیده اید نادرست طلبیده اید زیرا دعای تو همان گونه بر آورده می شود که بر زبانت جاری شده است. فرض کنیم از تنگدستی و زندگی در محیطی کوچک و فقیرانه بیزارید و با تمام وجود می گویید ای کاش من نیز در خانه ای بزرگ و زیبا زندگی می کردم. چه بسا چندی نیز نگذرد که به عنوان سرایدار، خود را در خانه ای بزرگ و زیبا بیابید، اما خود از این خوان نعمت بی نصیب باشید.... ذهن نیمه هشیار، ذره ای حس شوخ طبعی ندارد. مردم به گونه ای مخرب درباره خود شوخی می کنند و ذهن نیمه هشیار نیز آن را جدی می گیرد.»
تجربه شخصی من: شش ماه پیش زنی به من گفت تنها معیار انتخاب شوهر آن است که نوکر خوبی باشد! توی دلم به خدا گفتم یادت باشد یک نوکر به من ندادی! درست از فردای آن روز پسری به دیدنم آمد که نه درخواست دوستی داشت و نه خواستگار بود، او فقط با اصرار می خواست او را نوکر خودم بنامم و کارهایم را به عهده اش بگذارم! هنوز هم گاهی پیام می دهد که چه وقت اجازه خواهم داد کفش هایم را تمیز کند!!

***
« چهار اثر از اسکاول شین» به شما یادآوری می کند که هرچه برای سعادت کامل نیاز دارید، پیش روی شماست و وقتی چیزی را از «جان لایتناهی» می خواهید، باید پیشاپیش از برآورده شدنش مطمئن باشید زیرا در «طرح الهی» زندگی شما هیچ چیز آن قدر عجیب نیست که پیش نیاید. تنها وظیفه شما آن است که در کار خدا مداخله نکنید و آرام و مطمئن خود را برای کامیابی آماده کنید. گاهی آنچه در پاسخ به نیاز شما عطا می شود، تنها نشانه ای از مراد اصلی است و نباید ناامیدتان کند. خانم اسکاول شین زنی را مثال می زند که یک سرویس غذاخوری خواسته بود اما فقط یک بشقاب ترک خورده از سوی دوستی به او هدیه شد. فلورانس به او گفت: وقتی کریستف کلمب به آمریکا نزدیک می شد، ابتدا پرنده ها و درختانی را دید که نشانه نزدیک شدن به خشکی بودند. تو هم بشقاب شکسته را به چشم علف دریایی و پرنده نگاه کن!

پیش از خواندن این کتاب، برایم سوال بود که چگونه از طرفی می گویند روی چیزی که می خواهی تمرکز کن تا به آن برسی و از طرف دیگر می گویند آرزویت را رها کن تا به آن برسی. اینجا فهمیدم این دو تعارض ندارند. اندیشیدن بسیار به آرزوها، نگرانی و اضطراب از دست دادن آن را هم با خودش می آورد و انرژی منفی ایجاد می کند که در ذهن نیمه هشیار نقش می بندد و به عینیت در می آید، یعنی آرزو از دست می رود. تمرکز ما به جای تجسم مداوم خواسته، باید بر رسیدن به آن از بهترین راه و توسط خداوند باشد، یا خودش یا همپایه آن، بی آن که تردیدی در رسیدن به آن به دلمان راه بدهیم.


خواندن این کتاب را به شما توصیه می کنم چون مطمئنم علاوه براینها که گفتم، بسیاری مطالب جالب دیگرهم در آن هست که شما را به شوق بیاورد. از تکرار بعضی اصطلاحات و عبارات در آن، که در نگاه اول ملال آور به نظر می رسد، دلگیر نشوید، زیرا اولا این مجموعه ای از چهار رساله مجزاست که در یک کتاب خواهید خواند و ممکن است مباحثی در آنها مشترک باشند. ثانیا تکرار عبارات تاکیدی که آنها را ملکه ذهن شما می کند، هدف اصلی کتاب است.
تجربه های مشترکتان با نویسنده را در حاشیه کتاب یادداشت کنید و آن را به دوستان و آشنایانتان هم بدهید تا تجربه های خودشان را بیفزایند. در پایان، کتاب آموزنده و جذابی خواهید داشت که درس هایش تا همیشه درذهنتان نقش خواهد بست و به کارتان خواهد آمد.
پس از آن هر روز به خود خواهید گفت:« گذشته را به دور می افکنم و در اکنون شگفت انگیز زندگی می کنم، آنجا که هر روز شادمانی هایی شگفت انگیز و دور از انتظار در بر دارد.»
« من همان قدر به خدا محتاجم که او به من مشتاق. زیرا من ابزاری هستم در دست او تا مشیت خود را از طریق من به انجام برساند.»


درست عصر دیروز، ایمیلی داشتم که به نظرم آمد نویسنده اش فارسی نمی داند. ظاهرا متن مورد نظرش را به مترجم گوگل داده و به فارسی درآورده و برایم فرستاده بود. نام نویسنده آن ایمیل هم « فلورانس» بود، راز دیگری که یقین دارم بعدها فایده اش بر من آشکار خواهد شد!



:: بازدید از این مطلب : 380
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
تاریخ انتشار : سه شنبه 26 دی 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 4 صفحه بعد